موضوع: "بدون موضوع"

برد اعمال ما

نوشته شده توسط پگاه پرهون در 1396/09/23  •  ارسال نظر »

دیشب کلاس اسلحه شناسی داشتم.
استاد در مورد اسلحه ها توضیح می داد؛ کلاش، برنو، تک تیرانداز و…
وزن و برد اسلحه هاهم متفاوت است. هرکدام استفاده اش برای مکانی خاص است. سلاح جنگی
تک تیرانداز برای نبرد تن به تن
مانند ما انسان ها که هر کدام کاری از دست مان بر می آید.
سلایق متفاوت، هنرهای متفاوت
و حتی مانند اسلحه برد های متفاوت، برد که می گویم منظورم این است که اعمال بعضی از افراد تاثیرگذاری بیشتری بر روی دیگر افراد دارد.
برد شما چقدر است؟

 

به سبک زندگی ماه

نوشته شده توسط پگاه پرهون در 1396/09/19  •  ارسال نظر »

وقتی شب هنگام وارد خانه ‌شد؛ بعد از سلام کردن وپرسیدن احوال من، چند دقیقه بعد مرا صدا ‌کرد :«خدیجه، همسرم، کاسه‌ای از آب برایم بیاور».
کاسه آب را به دستش دادم.
کاسه‌ی آب را گرفت٬ چند جرعه از آب را نوشید و با باقی مانده‌ی آب در کاسه وضو گرفت سپس دو رکعت نماز کوتاه خواند و بعد به بستر خواب رفت.
تمام این مدت٬ با اینکه خودم را مشغول کارهای خانه نشان می‌دادم اما تمام نگاهم به سمت محمد بن عبدالله ص بود.

 

پ.ن: روایت ارسال شده به مسابقه راوی مهر

حنانه

نوشته شده توسط پگاه پرهون در 1396/09/17  •  3 نظر »

 

می آیی بازی کنیم؟
_بله، دست حنانه را گرفتم و حنانه شروع کرد؛
عمو زنجیر باف!
_بله
زنجیر منو بافتی!
_بله
آن زمان می دانستم که حنانه اهل سنت است.
اما نمی دانستم که شیعه و اهل سنت چیست؟ و چرا می گویند اهل سنت!
اما به دور از همه ی این‌ها، من وحنانه دست در دست باهم بازی می کردیم و شعر می خواندیم و می خندیدیم.
در حین بازی زمین که می خوردم حنانه دستانم را می گرفت و از زمین بلند می کرد و وقتی او زمین می خورد من دستش را می گرفتم و کمکش می کردم که به‌روی‌پاهایش بایستد.
هیچ وقت شیعه و اهل سنت بودن باعث نشد که بین‌مان جدایی بیفتد.
حنانه می توانست با دیگر بچه ها بازی کند و با من بازی نکند اما بامن بازی می‌کرد ودر حین بازی هم مراقبم بود که آسیب نبینم و به زمین نخورم ودر موقع زمین خوردن دستم را می گرفت
و دوستی ما مانند زنجیری بودی که هیچ وقت از هم باز نمی شد.
و هروز حلقه‌ای به زنجیره‌‌ی دوستیمان اضافه می شد.
حنانه، شکوفه، اسماء وهنگامه همه باهم بازی می‌کردیم.
سالهاست که دیگر از آن دوران می گذرد…
دیگر‌ حنانه را ندیده‌ام، اما همیشه برایش آرزوی موفقیت می‌کنم.

 

مزه‌ی عشق

نوشته شده توسط پگاه پرهون در 1396/09/08  •  ارسال نظر »


مٙنظٙر پاتیل را برداشت، وارد پاشولی شد
سلیمان هم آمد تا به منظر در دوشیدن شیر کمک کند .
سلیمان سر بز وگوسفندان را نگه می داشت و منظر تند تند شیر می دوشید در این هنگام که هردو با صدای اِیلرم به آسمان نگاه کردند و سرعت کارشان بیشتر شد و بعد از تمام کردن کار به طرف سیاه چادرشان رفتند .
سلیمان اوجاق وسط چادر را با حیمه های خشک روشن کرد و سه پایه مثلثی شکل را در وسط اوجاق گود دایره شکل قرار داد و منظر دیگ بزرگ پر از  شیر یا همان پاتیل  را روی سه پایه گذاشت و با سلیمان دور تا دور سیاه چادر را نگاه کردند.
 صدای رعد و برق یا همان ایلرم ترسناک تر  شده بود انگار آسمان دوست داشت گریه کند و این گریه ای ساده نبود بعد از گذشت روز های گرم دیگر توان تحمل فضا را نداشت.
سلیمان بند سیاه چادر را محکم تر به دور چوب پایه چادر گره میزد و از منظر خواست که نگاهی به اطراف چادر بیندازد تا اشک آسمان نتواند وارد زندگی چند متری بشود وتمام زندگی را خیس و بی ارزش کند.
باران شروع شد ، سلیمان در آغل گوسفندان   را محکم بستند و به داخل سیاه چادر رفتند شیر هم وقت خوردنش بود منظر ملاقه اش را در پاتیل چرخاند و بخار خوشبویی از شیر بیرون جست و به درون قفسه سینه ی سلیمان راه یافت سلیمان بو و مزه شیر تازه را عشق می داند که خیلی ها از آن محروم‌اند آن هم بخاطر اینکه فرمان زندگیشان را براساس حرف ها و رضایت نگاه دیگران می چرخانند نه مزه عشق و با هم بودن را.

صدای برخورد قطرات باران با سیاه چادر هم آهنگ حرف های سلیمان را می نواخت.
منظر با لبخندی بامزه از حرف های سلیمان ملاقه ای را پر از شیر می کند و داخل استکانی می‌ریزد و به دست سلیمان می دهد.
خیالش هم از نگاه و حرف های مردم راحت است که به درون سیاه چادر زندگی شان راه ندارد.



شناسایی اخلاق

نوشته شده توسط پگاه پرهون در 1396/07/17  •  1 نظر »

رفتارش وسخنانش، خون مرا به جوش می آورد، از نیش و کنایه هایش گرفته تا حسادت در چشمانش…
اما خودم را انسانی بی خیال و صبوری نشان می دهم .
هر چقدر صبر را برای خودم بخش بخش می کنم اما دیگر توان ایستادگی ندارم و هر لحظه است که دست راستم را بلند کنم وسیلی محکمی بر گوش نیش و کنایه ها یش بخوابانم.
اما باز با خود کلن جار می روم و به عاقبت بعدش فکر می کنم.
جمله‌ای مغزم را را زیر رو می کند یک یا دو روز دیگر بیشتر با او نیستی پس تحمل کن،اما تحمل کردن بعضی از افراد یکی ،دو روز هم سخت است.

این جمله در بالای کتری در حال جوش مغزم بخار می شود هر کس را که می خواهی بشناسی یا با او همسایه باش یا همسفر.
سفر را دوست دارم برای اینکه افراد بیشتری، خودشان را به من می شناسانند.
و دستان فکرم را چنگال داغ می کنم که هیچ وقت روی این افراد به عنوان یک دوست حساب نکنم و التیام زخم های زندگیم را به دست او نسپارم.

1 2 3 5 6