مزه‌ی عشق

نوشته شده توسط پگاه پرهون در 1396/09/08


مٙنظٙر پاتیل را برداشت، وارد پاشولی شد
سلیمان هم آمد تا به منظر در دوشیدن شیر کمک کند .
سلیمان سر بز وگوسفندان را نگه می داشت و منظر تند تند شیر می دوشید در این هنگام که هردو با صدای اِیلرم به آسمان نگاه کردند و سرعت کارشان بیشتر شد و بعد از تمام کردن کار به طرف سیاه چادرشان رفتند .
سلیمان اوجاق وسط چادر را با حیمه های خشک روشن کرد و سه پایه مثلثی شکل را در وسط اوجاق گود دایره شکل قرار داد و منظر دیگ بزرگ پر از  شیر یا همان پاتیل  را روی سه پایه گذاشت و با سلیمان دور تا دور سیاه چادر را نگاه کردند.
 صدای رعد و برق یا همان ایلرم ترسناک تر  شده بود انگار آسمان دوست داشت گریه کند و این گریه ای ساده نبود بعد از گذشت روز های گرم دیگر توان تحمل فضا را نداشت.
سلیمان بند سیاه چادر را محکم تر به دور چوب پایه چادر گره میزد و از منظر خواست که نگاهی به اطراف چادر بیندازد تا اشک آسمان نتواند وارد زندگی چند متری بشود وتمام زندگی را خیس و بی ارزش کند.
باران شروع شد ، سلیمان در آغل گوسفندان   را محکم بستند و به داخل سیاه چادر رفتند شیر هم وقت خوردنش بود منظر ملاقه اش را در پاتیل چرخاند و بخار خوشبویی از شیر بیرون جست و به درون قفسه سینه ی سلیمان راه یافت سلیمان بو و مزه شیر تازه را عشق می داند که خیلی ها از آن محروم‌اند آن هم بخاطر اینکه فرمان زندگیشان را براساس حرف ها و رضایت نگاه دیگران می چرخانند نه مزه عشق و با هم بودن را.

صدای برخورد قطرات باران با سیاه چادر هم آهنگ حرف های سلیمان را می نواخت.
منظر با لبخندی بامزه از حرف های سلیمان ملاقه ای را پر از شیر می کند و داخل استکانی می‌ریزد و به دست سلیمان می دهد.
خیالش هم از نگاه و حرف های مردم راحت است که به درون سیاه چادر زندگی شان راه ندارد.