موضوع: "فرقه شناسی"

از خیابان‌های لندن تا سرنوشت صالح و خالد

نوشته شده توسط پگاه پرهون در 1397/10/03  •  ارسال نظر »

 

مدرکم را از دانشگاه انگلستان گرفتم و به غیر از کتاب‌های قانون جای‌دیگر سرک نمی‌کشم و دین را در حد اسلام و قرآن می‌شناسم آن‌هم زمانیکه در قصیم زندگی می‌کردم.
عمل به دین را فقط برای اجرای قانون در دادگاه می‌دانم.
بخاطر مدرکی که از دانشگاه انگلستان گرفتم جایگاه ویژه‌ای در عربستان دارم و از من خواسته‌اند که دفترم را در یکی از اطاق‌های دادگاه برپاکنم اما من قبول نمی‌کنم و به اطاق کوچک خودم در یکی از خیابان‌های فرعی ریاض راضی هستم و تحمل شلوغی دادگاه را ندارم.
یک روز صبح منشی بهم خبر داد که دونفر خواستار دیدار با شما هستند.
موافقت کردم و بعد از دقایقی در اطاق زده شد و مردی با ریش جو گندمی که بیشتر رنگ ریشش به خاکستری رو به سفید متمایل بود. با لباس دشداشه مشکی که دستش در دست پسر جوانی بود که لباسش سورمه‌ای بود وارد شد.
به احترام‌شان ایستادم و از آنها خواستم که بروی صندلی بنشینند.
پدر با صدای خش‌دار شروع کرد، دوپسر دوقلو را با هزار زحمت بزرگ کردم که در دوران پیری ازم دستگیری کنند و عصایم باشند اما آنها چه کردند صد‌سال پیرم کردند، آبرویم را ببردند.
صالح و خالد به گروهی پیوستند که اندک اندک نوع تفکرشان تغییر کرد اولش خوشحال بودیم که سربه‌راه شده‌اند.
درآمد خوبی داشتند و از صبح تاغروب از خانه خارج می‌شدند حتی گاهی اوقات شب‌ هم به خانه نمی‌آمدند وقتی جویا می‌شدیم می‌گفتند در حال آموزش و یادگیری هستند.
ای دل غافل نمی‌دانستیم چه می‌آموختند…
مادرشان متوجه تغییر رفتارشان شد و از آنها درخواست کرد که از آن گروه جدا شوند اما دیگر کار از کار گذشته بود.
دیگر آنها از آشکار شدن افکارشان ابایی نداشتند.
و یک روز بحث‌مان شد مثل بحث‌هایی که قبلاً برسر اختلاف سلیقه‌ای که با پسران داشتیم اما این‌بار متفاوت بود صالح و خالد با کمک هم سر مادرشان را بریدند ما از تعجب نزدیک بود قالب تهی کنیم، ای‌کاش ما نیز هم مرده بودیم و چنین صحنه‌ای را نمی‌دیدیم و بعد به طرف من و برادر هیجده ساله‌شان آمدند.
به ما حمله کردند و ما را نیز با ضربات چاقو زخمی و بعد فرار کردند.
خدایا آنها کی این چنین سنگدل شدند از کی کشتن برایشان عادی شده آن هم نه کشتن دشمن، کشتن مادر خود، مادری که با سختی و مشقت بزرگت کرده چگونه سرش را بریدند.
اشک‌ها امان پیرمرد را بریده بودند و ناله‌‌اش همراه با هق‌هق گریه مخلوط شده بود و کل فضای اطاق را پر، صدای گریه پسرجوان نیز با صدای گریه پدر همراه شده بود.
پرسیدم! چه کمکی از دستم بر می‌آید!
قصد داریم از صالح و خالد و گروهی که در آن بودند شکایت کنیم و شما را برای وکیل و کفیل انتخاب کردیم.
قبول کردم و از آنها فرصت خواستم تا با تشکیل پرونده، پیگیری کنم.
با تحقیقی که انجام دادم متوجه شدم که پرونده‌هایی با عنوان زدوخورد خانواده‌ای مدتی است که در عربستان شدت گرفته و پسران جوان با پیوستن به گروه داعش پس از آموزش‌هایی دیگر در خانه تبدیل به یک زورگوی قدرت‌مند شده اند و سر کوچک‌ترین مسئله با افراد خانواده به زورآزمایی می‌پردازند.
در گروه داعشی به حساب خود مسلمان واقعی به آنها آموزش داده‌اند که می‌توانید هرکسی که با شما مخالف بود را بکشید حتی اگر والدین‌تان باشند چون اگر در مقابل اهداف شما بایستند از دین خارج شده‌اند و شما میتوانید به آنها صدمه و دست به کشتن آنها بزنید.

در حالی که هر کس با اندک شناختی که از اسلام داشته باشد میداند احترام به پدر و مادر خط قرمز خداست. از ولاتقل لهما اف گرفته تا آیاتی که اسم پدر و مادر رو بعد از اسم خودش آورده. پس می‌فرماید به پدر و مادر خود نیکی کنید و در سوره‌ای دیگر می‌فرماید برای آنها دعا و طلب ببخش و مغفرت کنید.

دارّیا

نوشته شده توسط پگاه پرهون در 1397/09/21  •  ارسال نظر »

 

صدای تلویزیون مرا از اتاق به طرف خود می کشاند. صدای جدیدی به گوشم می‌خورد در مورد چیزی حرف میزند که من نشنیده ام، چشمانم در صفحه تلویزیون محو می‌شوندو بغضی در گلویم غلت می‌خورد. صدای خبرنگاری می‌آید که با دوربین و چندنفر به سوریه رفته‌اند. راننده با لهجه عربی، فارسی صحبت می کند و از خطرناکی جاده‌ها می‌گوید.

اما خبر نگار جرأت به خرج می دهد و از مناطق مسکونی که بدست داعش خراب شده اند، تصویر برداری می کند.همان طور که دوربین  مناظر را نشان می دهد، صدای افراد داخل ماشین را نیز برای ما پخش می کند.

خبرنگار می گوید؛ قصد دارم به داریا بروم. راننده پاسخ می دهدکه داریا خیلی خطرناک است به تازگی از دست داعش بیرون آمده است.

خبرنگارپاسخ می‌دهد، نگران نباش یک گروه نیروهای امنیتی ما همراهی می کند.

ماشین به جاده‌ای فرعی وارد می‌شود. دوربین یک لحظه در هوا می‌چرخد و سقف ماشین را نشان می‌دهد. نفسم حبس می‌شود چه شد! نکند گرفتار شدند! صداهای فارسی تبدیل به عربی  شد.دوربین خاموش می شود.

دل نگران دستان یخ زده‌ام را بهم میمالم و زیر لب، یازینب(سلام الله علیهم) می‌گویم.

دوباره دوربین روشن می‌شود، خون گرم در رگهایم سرازیر می‌شود و خون یخ زده را آب می کند.

دوباره  صدای گفت وگوی داخل ماشین  همراه با مناظر تخریب شده نمایان شد. از تکان خوردن دوربین خبر خرابی جاده را می‌دهد.
خبرنگار خدارا شکر می کند. که خطر رفع شد و نیروهای امنیتی دوربین را ندیدند در همان لحظه دوربین را پایین آورده و خاموش کرده بود.

دوربین تابلوی را نشان داد که نوشته بود داریا .

از خودم سوال می پرسم چرا خبرنگار میخواهد برود داریا؟ اسم داریا را نشنیده بودم .

ماشین  در میان کوچه‌های خراب شده توسط داعش می ایستد و راننده به خبرنگار می گوید راه بسته است و ماشین نمی‌تواند جلوتر برود. مواظب باشید. این شهر در دست داعشی ها بوده و هنوز  از مین‌ها پاک‌سازی نشده است.
پس اول اجازه دهید افراد امنیتی که همراهمان هستند، وارد عمل شوند.  خبرنگار که گوشش بدهکار این حرف‌ها نبود از ماشین پیاده شد و از گروه سه نفره امنیتی تصویربردراری  می کند.

راننده گفت: داریا، یکی از شهرهای خوش آب وهوای سوریه است. مانند؛ شهرهای شمالی ایران، مردم سوریه  در تابستان به اینجا سفر می کردند.

داریا، شهر زیارتی  نیز هست. کاروان های که به دمشق می‌آیند بعداز زیارت حضرت زینب (سلام ‌‌الله‌علیها) به داریا می‌آورند به زیارت حضرت سکینه(سلام‌الله‌علیها) دختر امام علی(علیه‌السلام)  که کمتر کسی اورا می‌شناسد.

 دیگر صدای نیامد  و دوربین گنبد وبارگاه تخریب شده‌ی  حضرت سکینه(سلام‌الله‌علیها) را نشان داد که تکفیری‌ها تمام راه های ورودی را  منفجر کرده بودند و خبرنگار با زحمت زیادی وارد صحن شد و دوربین  آهن و چوب های قدیمی  دیوار و ستون هارا به تصویر می کشید که چگونه سر به زمین گذاشته بودند. خبرنگار  تلاش کرد اما نتوانست وارد زیارت گاه شود  و فقط با دوربین  تمام اطراف را تصویربرداری کرد و دوربین را روبروی گنبد و ورودی به ضریح گرفت و به حضرت سکینه(سلام‌الله‌علیها) دختر حضرت علی(علیه‌السلام) سلام داد و هوای ابری داریا شروع به باریدن کرد و برنامه تمام شد.
اشکهایم سرازیر شد که چگونه  عده‌ای با تفکر وهابی چطور مزار شریف ائمه‌ و اولاد شان و اصحابشان را خراب می کنند. و عده ای دیگر قلبشان جولان گاه شیطان شده است.