موضوع: "بدون موضوع"

زندگی دانشجویی

نوشته شده توسط پگاه پرهون در 1399/04/27  •  1 نظر »

بعد از تجربه زیست خوابگاهی حالا نوبت تجربه کردن زندگی سه دوست باهم  در دل خانه‌ها و مردم اصیل یک محله قدیمی بود. شب‌های اول که محله را نمی‌شناختم با کوچک‌ترین صدا سرمان در هوا میچرخید و دنبال منشا صدا بودیم. از بخت و اقبال ما، همسایه سمت چپی، مشغول  خراب کردن آخرین آجرهای قدیمی خانه و بازسازی آن بود. ما می‌دانستیم صداها از جانب این خانه است اما از نزدیکی و خراب شدن دیوار مرزی بین دو خانه هراس داشتیم که نکند فرو بریزد. 

در بدو ورود یخچال را به برق زدیم اما فقط چراغش روشن می‌شد و از خنک و  یخ کردن داخل  یخچال خبری نبود و انگار برق در یخچال اثر نمی‌کرد. اما  ارفاق کردیم و به عنوان کمدی که چراغ دارد، استفاده می‌کردیم تا دلیل کار نکردن را بدانیم.

امتحان  داشتیم و ساعت یک از فرط خستگی از درس‌خواندن، خوابیدیم خواب که چه بگویم بیشتر شبیه  بیهوشی بود.  که با صدای انفجار از داخل حیاط بیدار شدیم . کولر گازی خاموش شد. دیگر لامپ و مهتابی روشن نمیشد گوشی‌مان را برداشتیم ساعت دو و سی دقیقه بامداد بود و فقط ما یک ساعت و سی دقیقه خوابیده بودیم.  خانه در تاریکی و سکوتی  عمیق فرو رفت.

سه یاچهارشب نگذشته بود که ما مستقل زندگی می‌کردیم. به دل  گرما و حس ترسی که  در ما ایجاد شده بود در  تاریکی و گرما  بیدار ماندیم تا آسمان روشن شود بعد از نماز صبح، سرمان گیج می‌رفت هوای گرم کویری،شب و ظهر و صبح راتحت تاثیر قرار داده بود.  صبح زود را هم که در کنج ذهنمان با نسیم ملایم و خنکی خانه کرده بود را درهم شکست.  هر لحظه به زمان امتحان نزدیک می‌شدیم خستگی که از امتحان قبلی در ما مانده بود و خستگی این امتحان نیز برآن افزوده شد. 

سرجلسه امتحان بخاطر سکوت و خنکی سالن، خوابم گرفت و ذهنم منسجم نمیشد که کامل بنویسم تلگرافی و هرچه در چنته و پس وپناه ذهنم بود را بروی برگه پاسخنامه نقش زدم. ظهر به خانه برگشتیم اما هنوز کنتور برق درست نشده بود و ما باید تا ساعت پنج عصر صبوری می‌کردیم تا کسی پیدا بشود بیاید کنتور را درست کند.  خسته و گرما زده، منتظر بودیم که انتظار نتیجه‌ی نداد و خودمان قبل از اینکه شب بشود پرسان پرسان از همسایه‌ها  یکنفر که به برقکاری وارد بود را پیدا کردیم و کنتور درست شد. حالا دیگر وقت اذان مغرب بود وقت‌مان طوری باید تنظیم می‌کردیم که بتوانیم به  کارهای عقب افتاده بپردازیم.

 روز دیگرکه ما قصد  درس‌خواندن داشتیم زنگ در به صدا درآمد اکرم خانم بود که  با چندنفر اهل فن آمدند و یخچال را بررسی کردند و گفتند موتور یخچال مدت زیادی هست که سوخته و دیگر به برق نزنید. یخچال به کمد سفید بی چراغ تبدیل شد. و زندگی بی‌یخچالی ما هم از همان اول شروع شده بود اما خودمان را امیدوار می‌کردیم که یخچال درست می‌شود اما نشد.  همسایه‌ها متوجه شدند که در روزهای گرم تیرماه، یخچال  نداریم. مهربانی‌شان شروع شد و قالب‌های یخی بود که بدستمان می‌رسید. اما ما اندک اندک به زندگی بدون آب خنک نیز عادت کرده بودیم و تجربه زیست بدون وسایل را میچشیدیم.

  روز دیگر که شروع به درس خواندن کردیم. به یکباره از طرف آشپزخانه صدای آمد. رفتیم و دیدیم ای وایی اتفاقی که نباید می‌افتاد، افتاده و کار از کار گذشته، دیوار آشپزخانه فرو ریخت . دوباره وسط درسخواندن، دوباره پیگیری و تماسها شروع شد. درس‌خواندن روی هوا رفت تا بیشتر خانه خراب نشود.  بهم با نیش و کنایه می خندیدیم و می‌گفتیم موضوع و داستان با ما زندگی می‌کند، هر اتفاقی می‌افتاد که درس خوانده نشود. و دوستانمان حسرت و غبطه مارا داشتند که سه نفره باهم داریم با درس‌خواندن کولاک می‌کنیم.

# ماجرای خرابی لوله آشپز‌خانه و خیس شدن وسایل و تعمیر کردنمون وسط درس خواندن و گرفتگی لوله فاضلاب و ریختن اسید بروی دست اکرم خانم، زن مهربان همسایه  

و#به صدا درآمدن  تلفن قدیمی و صدای شما گیر هم بماند برای بعد…

 

تیرماه ۱۳۹۹

#نوستالژی #خونه_قدیمی #زندگی_خوابگاهی #خونه_سنتی #خانه_قدیمی #نوستالژی #زندگی_دانشجویی #خونه_سنتی #خونه_مدرن #زندگی_خوابگاهی #خاطره_نوشت

مطبخ کاهگلی

نوشته شده توسط پگاه پرهون در 1398/06/09  •  ارسال نظر »

​مادربزرگم، دختر یکی از بزرگان طوایف عرب بود و زبان عربی را با لهجه دلنشینی صحبت می‌کرد، و لغاتی را تا آخر عمر عربی می‌گفت. اوایل من نمی‌دانستم مطبخ همان آشپزخانه است! برای همین کلمه مطبخ را دوست داشتم و چندبار تکرار می‌کردم مطبخ، مطبخ آهنگ خاصی داشت. مطبخ مادربزرگم کاهگلی بود و دورتادور آن نه کابینت بود، نه کمد. نه خبری از دستگاه‌های برقی. فقط دوتا تنه‌ی درخت سپیدار که سر چوب‌ها از دوطرف در دیوارهای روبروی هم فرو رفته بودند و به عنوان طبقه و گنجه از آن استفاده می‌کردند. روی چوب‌ها پراز مشک‌‌های مشکی از پوست بز ، که آبش همیشه خنک و گوارا بود و حکم بهترین یخچال‌های‌برند زمان خود را داشت. و یکی از مشک‌ها همیشه پراز دوغ تازه بود و در زیر و بین مشک‌ها قابلمه‌‌های دربسته‌ کره‌ و ماست و پنیر جا داشت و اندکی گوشت، چون بعد از ذبح بز‌غاله، گوشتش را تازه به تازه می‌خوردند. و تکه‌ای از گوشت را در نمک می‌غلتاندند و آن را در بین مشک‌های خیس و خنک قرار می‌داد. با اینکه بعداز ازدواج با پدربزرگم که ترک بودند دیگر کمتر به زبان عربی صحبت می‌کرد و زبان ترکی را از پدربزرگم آموخته بود و سخن می‌گفت. اما زبان مادریش را فراموش نکرده بود. و وقتی به عربی صحبت می‌کرد با ذوق و شعف خاصی همراه می‌شد، و صوت عربیش دلنشین‌تر بود. در دیوار‌های مطبخ منفذ‌هایی به شکل دایره‌ساخته بودند، برای عبور و مرور هوا و بیرون رفتن دوداجاق مطبخ و مانند هود آشپزخانه عمل می‌کرد هرچند دودها که از پختن نان در سقف مطبخ تجمع می‌کردند و اگر نوری از دایره‌ها به داخل مطبخ می‌افتاد تبدیل به لوله‌ای می‌شد که هزار ذره در هوا آشکار می‌شد و ذرات در کنارهم می‌رقصید. ذره‌هایی که نه زیر نور مشخص بود نه در تاریکی، ذره‌هایی که همیشه در هوا معلق‌اند و فقط لابه لای دود و روشنایی آشکار می‌شدند. نه وزنی داشتند، نه هدفی و سرگردان در هوا می‌چرخیدند. من با دستانم ذره‌ها را برهم می‌زدم، غوغایی در ذرات به پا می‌شد در هم می‌خروشیدند و دوباره از مدار خارج و غیب می‌شدند. و مادربزرگم همان‌طور که نان‌های روی ساج را زیر رو می‌کرد با لهجه‌ی عربی  فَمَنْ یَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرّةٍ خَیرّاً یَره  وَمَنْ یَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرّةٍ شَرّاً یَره می‌گفت. وقتی این آیات را می‌خوانم ذرات در ذهنم غوغا می‌کنند. پ،ن: سوره مبارکه زلزال آیات7و8.

بلیط پرماجرا قسمت دوم

نوشته شده توسط پگاه پرهون در 1398/05/10  •  ارسال نظر »

​#قسمت_دوم #بلیط_پرماجرا دوستان روبروی در ورودی ایستاده بودند منتظر.  نمی‌دانستم چه ذکری بگویم سرگردان و حیران، به دستان پلیس و لب‌های مسئول قطار نگاه می‌کردم که بتوانم لب‌خوانی کنم، گوشهایم نیز از شنیدن حرف‌های نمی‌شود و نمی‌توانیم پر شده بود. آن دونفر نیز دوباره در برابر مسئول قطار شروع به دلسرد کردن و داستان خوانی‌های نمی‌شود، کردند مسئول قطار بیسیمش را بالا آورد و شاخک بیسیم را به چانه‌اش زد ابروهایش درهم بود مردد بود. که پلیس سرش را نیمه به عقب برگردانند و اشاره کرد که بیا، پیش رفتم، پلیس دست مسئول اصلی قطار را گرفت و از آن دونفر جدا کرد و خودش و من با مسئول قطار جلسه‌ای چند دقیقه‌ای گرفتیم مسئول قطار فقط خط و نشان می‌کشید که اگر بلیط نداشتید فلان می‌شود بهمان، پلیس هم پشت سرهم از ما دفاع می‌کرد و گفت من با مرکز تماس گرفتم مطمئن باش بیلیط دارند. من نیز تأیید می‌کردم. راضی شد گروه ما بدون بلیط و باهمان کاغذ سوار قطار شود. از هردو تشکر کردم خواستم به طرف دوستانم بروم صدای از پشت سرم گفت چند لحظه صبر کن. گفت: بلیط شما درست است اگر هم از شما بلیط خواستند و گفتند حتما بیلیط به ما بدهید، نگران نباش دو ایستگاه که گذشت بعد از این ایستگاه در ایستگاه سوم دفتر فروش بلیط هست با همکارم در آنجا هماهنگ می‌کنم، شما بروید و بلیط را تهیه کنید و به مسئولش دهید. ان شاء الله به سلامت به مقصد برسید،  نمی‌دانستم چگونه از او تشکر کنم، او شغلش پلیس امنیت بود. ومی‌توانست بگوید به من چه، من که کارمند نیستم! اما این کار را نکرد و مشکل مارا مشکل خودش دانست و کارمان را درست کرد. هیچ مال دنیوی نمی‌توانست پاسخگوی ارزش کارش باشد.  اگر ارشدشان می‌شناختم به می‌گفتم دو و سه ستاره برایش کم است!  به خودم قول دادم که اگر روزی من نیز از دستم کاری برای کسی بربیایید مانند ایشان باشم نه آن دونفر، جوانمرد و با شهامت. ما هفت‌نفر وارد قطار طویل شدیم و قطار اندکی بعداز ما حرکت کرد. من در اتاقی بروی تخت بالا بیهوش شدم بعد از ساعت‌ها تلاش و گفتمان و التماس دیگر توانی برایم نمانده بود. وقتی بیدار شدم دوستان با تعجب نگاهم می‌کردند پرسیدم چه شده! ‌گفتند چندباری صدایت کردیم اما اصلا بیدار نشدی و همش فکر می‌کردیم مرده‌ای. پوس‌خند زدم و دستی محکم بربالشت زدم و گفتم من به این راحتی نمی‌میرم و فقط شهادت باید چاره‌ام کند. دیگر به سراغمان نیامدند بعداز گرفتن همان کاغذ، ودعای پلیس درحقمان مستجاب شد و به سلامت به مقصدمان رسیدیم. آن زمان هنوز قلمم جان‌ نویسندگی نداشت و می‌ترسیدم که کارش ضایع شود پس تا این که زمانش رسید. هنوز که هنوز وقتی با اعضای گروه خاطرات آن روز را مرور می‌کنم دستانم می‌لرزد که چقدر دوندگی و تلاش کردیم تا اینکه به هدف رسیدیم. از پلیس‌های باغیرت و دغدغه‌مند هم در هرکجا که هستند، سپاسگزارم.

زندگی با طعم آقازادگی

نوشته شده توسط پگاه پرهون در 1398/04/28  •  ارسال نظر »

​. کفشش مشکی، بافتش شبیه گیوه بود و دورش با الیافی ارده‌ای رنگ، گیس بزرگی بافت شده بود. شلوارش مشکی کتانی با پاچه‌های تنگ که فقط تا ساق پا می‌رسید و قسمتی از ساق و قوزک تا قسمتی که داخل کفش نبود پیدا بود. کمربندش مشکی زغالی با سگگ زرد طلایی که با نور ملایم هم می‌درخشید و پیراهن مشکی آستین بلند برتن داشت که صورت سفیدش بیشتر به چشم می‌آمد و ساعت صفحه بزرگ طلایی با بند های قهوه‌ای روشن که مانند سگگ کمربنده می‌درخشید و گوشی اپلی که در دست، فقط دوتا موازییک با من فاصله داشت. و یک بند در حال تایپ بود.  قرار بود ماشین 206 بخرد. کارش پیج خورد به امضای پدرش نیاز داشت، نمی‌دانست چه کند! با پدرش تماس گرفت، چند دقیقه بعد مردی با کت‌وشلوار طوسی رنگ و اتوکشیده با کفش‌های چرمی مشکی وارد شد. بدون نوبت رفت و امضا کرد. آمد با فاصله دو صندلی با من نشست. جوان نیز آمد و روی صندلی کنارش نشست، پرسید علیرضا، دیگر کاری ندارد، من بروم، پاسخ داد چندلحظه صبر کنید گفتن: باید دوباره امضا کنید، آقا، دوباره رو کرد به جوان مشکی پوش که نامش علیرضا بود پرسید: امتحانات دانشگاه تمام شده! علیرضا گفت: بله، سوال کرد علیرضا چه خبر از اوضاع کارخانه، علیرضا پاسخ داد: بخاطر تحریم‌ها قطعات وارد نمی‌شود و یک سری از کالاها نیز در گمرک بخاطر تحریم از صادر شدن جلوگیری شده. اما درحال بررسی و قرار داد‌های تازه هستیم. آقای کت‌و شلواری سرش را به نشانه‌ای تایید تکان داد و پایش را روی پا انداخت. او از طرف پدر علیرضا آمده بود تا به جای او امضا کند تا پسرش بتواند به راحتی ماشین بخرد. فامیلی علیرضا را نمی‌دانستم اما او نیز پسر قشر مرفه جامعه است و آقازاده، که در یک چشم بهم زدنی ماشین مورد علاقه‌اش را خرید. خیابان‌ها و بزرگراه‌های تهران به زودی شاهد رانندگی علیرضا هستند.

ما که نمی‌خواهیم و دوست نداریم شبیه علیرضا‌ شویم، اما علیرضا، تو بیا شبیه ماها باش…یا حداقل شبیه به آقازاده‌های اصیل زاده‌ی ایرانی باش.

#واقعیت‌های_داستانی  #آقازاده #علیرضا #تجارت #تحریم #مرفه #ثروتمند #جامعه #مردم #ملت #ایران   

قیامی از جنس کفن‌

نوشته شده توسط پگاه پرهون در 1398/03/15  •  ارسال نظر »

​خیابان را می‌شناسم، چندباری طول خیابان را پیاده رفته‌ام. اما اینبار برایم متفاوت است، بیشتر توجه می‌کنم به کوچه‌ها و تابلو‌های ایستاده در کنارخیابان، خیابان قدیمی پانزده خرداد در مرکز شهر، با هر قدم چندین سال مرا به عقب میبرد، همیشه می‌گفتند: ماشینی بسازند تا با آن به دل تاریخ سفر کنیم! اما این خیابان سرعتش از ماشین‌ها نیز بیشتر است. سال1342، عده‌ای را میبینم که کفن برتن راهی خیابان شده‌اند. با هر قدم به آنها نزدیکتر می‌شوم، میترسم! خودم را عقب میکشم، اما آنها را میشناسم٬ بله اینان همان‌هایی هستند که در لوح تاریخ مانده‌اند و ایستادگی در مقابل شاه را بروی دل تاریخ حکاکی کرده‌اند. کفن‌های سفید برتن و یک دست شده‌اند مانند جریان آب‌خروشان رودخانه از چیزی نمی‌هراسند٬ عده‌ای با اسلحه به استقبال آنها آمده‌اند وشروع به تیراندازی می‌کنند. هدف کفن پوشان چیست! که با پوشیدن کفن خود را آماده مرگ نشان می‌دهند! بله، آنها آزادی امام‌شان را می‌خواهند، آنها جان امام را از جان خودشان عزیزتر می‌دانند، شاه نمی‌دانست با امام و مردم چه کند! امام را بازداشت و به تبعید فرستاد اما مردم سکوت نکردند٬ هراس و شکی در دل راه ندادند. تیراندازی شروع می‌شود، تیرها در دل کفن‌پوشان و بیداردلان می‌نشیند و خیابان غرق در خون می‌شود، کفن‌های سفید حالا رنگین شده‌اند و رنگ سرخ در تاروپود کفن گره می‌خورد اما کفن‌پوشان ایستادگی می‌کنند و عقب‌نشینی برایشان معنا نشده است.  قیام را با خون خود رنگین می‌سازند و قدم به قدم پیش می‌روند، تا کنون آمده‌اند٬ برای ما که هیچ وقت در برابر ظالم سکوت نکنیم. ایستادگی و مقاومت را به ما درس داده‌اند. تاریخ، قیام کفن‌پوشان پانزده خرداد را در دل خود ثبت و ضبط کرد، برای فرزندان آینده‌ی این مرز وبوم، که پدران و مردان این سرزمین را الگو قرار دهند.  با صدای زنگ گوشی به خودم می‌آیم،  _کجایی! + پانزده خرداد… #قیام_پانزده_خرداد_سال1342

1 3 4 5 6