موضوع: "خانواده"

او هم یکی می‌شود مثل مادرش...

نوشته شده توسط پگاه پرهون در 1398/02/05  •  1 نظر »

چند ماهی می شود که می‌شناختمش  چندسال از من کوچکتر است گاهی اوقات از تجربه‌های شخصییم برایش می‌گفتم بخاطر گفتن تجربه‌ها احساس دوستی و نزدیکی به من داشت. همیشه صبح‌ها قبل از اینکه سرکلاس برود، می‌آمد و به من سلام می‌کرد. اما چند روز بود که کمتر میدیدمش! سراغش را از دوستانش گرفتم! گفتند مدتی هست که مدام غیبت می‌کند و سرکلاس حاضر نیست! یکی از همان عقب وقتی نامش را شنید زیر لب گفت: همان بهتر که نیاید از دستش راحتیم!  آهسته از کسی که روبریم ایستاده بود، پرسیدم اتفاقی افتاده! آرام دستم را کشید و از کلاس بیرون آمدیم، گفت چند وقتی است که با بچه‌ها بحثش می‌شود و کار به دعوا و قهر می‌کشد. حالا نیز قهر کرده و دیگر به کلاس نمی‌آید!  از این حرف‌ها در دوران جوانی شنیدنش برایم باور پذیر بود. غرور جوانی یکی از عوامل این دعواهاست اما از آن چهره‌ی آرام برنمی‌آمد که اینقدر تندی کند حتی با خودش! منتظرش بودم تا بلاخره سروکله‌اش پیدا شد. چشمانش قرمز و پف کرده بود  در صورتش نیز رد اشک زار میزد با اینکه چندباری شسته بود و صدای خراشیده و گرفته اش قیافه لاغراندامش را چندبرابر به چشم می‌آورد. بخاطر اینکه بغض صدایش را پنهان کند بیشتر از سلام چیزی نمی گفت. گوشه‌ی تنها نشست، نمی‌توانستم اینطوری ببینمش آن دختر شاد، بازیگوش و فعال حالا غمیگن و تنها نشسته و سرش را بروی زانوهایش گذاشته، قیافه زرد و ضعیفش از دور قابل تشخیص بود که غم دارد. به او نزدیک شدم و کنارش نشستم حالش را پرسیدم  سرش را از روی زانوهایش برداشت و گفت: بین خودمان باشد!  قبل از اینکه حرفش را تایید یا رد کنم، شروع کرد! گفت:من مادر ندارم!با چشمان متعجب نگاهش کردم چون همیشه از اختلاف سنی کم با مادرش می‌گفت:و از رابطه‌شان !تعجبم را که دید گفت:من زمانیکه سه یا چهار ساله بودم آن اتفاق شوم افتاد مادرم از پدرم جدا شد و من با پدرم، بزرگ شدم و چندسال بعد پدرم با خانمی دیگر ازدواج کرد .  اوایل مادرم را هفته ای و بعد ماهی یکبار او را میدیدم،اونیز مثل پدر به دنبال زندگی خودش رفت و دیگر من برایش…  بغض گلویش را قورت داد گفت:من خودم از دوران بچگی بزرگ شدم.  بچه ها و هم‌سن وسالان من مادر داشتند وقتی زمین می خوردند مادرشان می دوید و بچه‌شان را از زمین بلند می‌کردند و آنها را در آغوش مهر و محبت غرق می ساخت و بادست، خاک زانویشان را می‌تکاندند و رویشان را می بوسیدند. اما من وقتی زمین می‌خوردم خودم دستم را بروی زانو‌هایم می‌گذاشتم و بلند می‌شدم، جمله‌ی نیز از اطرافیان می‌شنیدم، ای دسپاچلفتی زود باش! من مادر داشتم اما مادری که یک عمر مرا تنها گذاشت. اگر مادرم مرده بود همه به چشم کسی که مادرش مرده نگاهم می‌کردند و دلشان به حالم می‌سوخت اما حرف‌های اطرافیان را خوب به خاطر دارم که می‌گفتند او نیز یکی می‌شود مثل مادرش، و با نگاهی سرکوفتانه به من نگاه می‌کردند و می‌کنند. من دوتا مادر دارم اما هیچ کدام را مادر صدا نمی‌کنم کسی که مرا زاده را سالی یکبار می بینم و کسی که نامادریم است.  از دوران کودکی کارهایم را خودم انجام میدادم و خودم تنهایی درد کشیدم و بزرگ شدم چه شبها که میترسیدم و به آغوش مادر نیاز داشتم اما نبود! الآنم که بزرگ شدم مزاحم زندگی‌شان  هستم و قصد دآرند مرا به اجبار شوهر دهند آن هم با آدمی که بیست سال از من بزرگتر است هق هق گریه می‌کرد. سرش را بروی شانه‌ام گذاشتم، به چشیدن درد‌هایی که دست‌مایه بزرگترهاست فکر می کردم بزرگتر هایی که خودشان را صاحب سواد و تجربه می‌دانند و خود را توجیه می‌کنند برای ضربه‌ای که به کودکان خود می‌زنند، اینجا انتهای دوست داشتن است، دوست‌داشتنی که بهایش تنهایی‌ست. آرام با بغضی که داشت گفت: مادرم را نمیبخشم که روزنه‌ی نور امیدی که در دلم بود را خاموش کرد… نمی دانستم دربرابر درد‌هایش چه بگویم که اگر حرفی میزدم همه شعر بود شعار…