قصه‌ی بیکاری

نوشته شده توسط پگاه پرهون در 1398/04/23

​چهل و پنج دقیقه بود که از استراحت‌گاه بین راهی فاصله گرفته و نگاهم را به جاده سیاه طولانی دوخته بودم.

مردی میانسال که عازم دوره پیری گشته بود با سری که زمانه موهایش را از او گرفته و هرچه مانده را، رنگ سپید پاشیده بود.

با کلاه نقاب داری برسر و پیراهن خاکی رنگ و شلوار سورمه‌ای نفس زنان و هراسان از عقب اتوبوس آمد و از راننده خواست، بایستد که تمام زندگی و داراییش را در استراحت‌گاه جا گذاشته، جسم ضعیف و لاغر مرد پیر در هوا میچرخید و دستی را بر سر می‌زد و دستی را بروی ران‌های لاغر وضعیفش.

نای حرف زدن نداشت فقط التماس می‌کرد اتوبوس را نگه‌دار، من پای پیاده بر میگردم.

راننده که اجازه ایستادن در جاده بیابانی را نداشت، اندکی از سرعت اتوبوس را هم کم نکرد و فقط به او گفت برود بشیند تا ببیند چه کار می‌تواند برایش بکند!

مرد سر در هوا می‌چرخاند و به شماره نفس می‌کشید. رفت سر جایش نمیدانم چه شد!

از عقب صدای مردها و زنان را می‌شنیدم که داشتند وسایلش را دوباره می‌گشتند، نمیدانم به او آب دادند یا نه!

گشتند اتوبوس را زیر و زبر کردند. دلم برای پیرمرد سوخت.

چیزی در ذهنم مرور شد خاطره‌ی استادی که در کلاس آموزش قرآن برایمان گفت: برایم زنده گشت، کسی از اقوامشان در خارج از کشور همه مدارک و دارایی‌‌اش را لحظاتی قبل از پرواز گم می‌‌کند همه‌جا را می‌گردند اما کیف پول و پاسپورت را نمی‌یابند، نمیدانند در غربت چه کنند! پلیس فرودگاه را در جریان می‌گذارند و ناامید با خانواده شان در ایران تماس می‌گیرند که چنین اتفاقی برایمان پیش آمده، شاید نتوانیم باز گردیم. کسی از اهالی خانه به آنها می گوید: سوره حمد را با نیت پیدا شدن بخوانید اما والضالین را نگویید تا زمانیکه وسایل‌تان پیدا شود.

تلفن را قطع می‌کنند ناامیدانه روی صندلی‌های وسط فرودگاه می‌نشینند، یکی از آنها می‌گوید 30دقیقه دیگر هواپیما پرواز می‌کند و ما می‌مانیم بدون هیچ مدرک و پولی!

یکی‌شان شروع میکند و سوره حمد را بر طبق چیزی که گفتند میخواند. چندی بعد اعلام می‌کنند هواپیمای مسافران ایرانی دچار مشکل شده است. و پرواز شش ساعتی عقب می‌افتد. انگار که نیروی تازه گرفته باشند از جا بلند می‌شوند و دوباره شروع به گشتن کیف مدارک و پول می‌کنند. از در ورودی فرودگاه می‌گردند اما اثری از کیف نیست. 

سالن و تمام طبقات را می‌گردند به طوری که صدای اطلاعات فرودگاه را نمی‌شنوند. ناگهان یکی نام خودش را زمانیکه قصد ورود به آسانسور را داشت شنید که اسمش را میخوانند. اول ترسید اما بعد شک کرد.

خودش را به اطلاعات فرودگاه رساند، گفتند کیف مدارک وپولتان پیدا شده، پرسید چطوری؟ ما که همجا را گشتیم چیزی نبود، مامور فرودگاه گفت: راننده تاکسی که شما را از هتل آورده بود اینجا و پیاده شدید، رفته بود و دوباره مسافر فرودگاه آورده بود کیفی را بروی صندلی عقب دیده بود از مسافرش خواسته که کیفش را بردارد اما مسافر پاسخ می‌دهد، کیف من نیست.

راننده تاکسی شمارا فراموش کرده بود وسایل را به هتل می‌برد، کارکنان هتل به راننده می‌گویند دیگر اینجا نیستند و به فرودگاه رفتند. او نیز به اینجا می‌آید و کیف را تحویل ما می‌دهد. کسی که سوره حمد خوانده بود والضالین را می‌گوید، نیم ساعت از ساعتی که گفته بودند مانده بود که هواپیما پرواز کند. 

از ته دلم برایش سوره حمد را خواندم و منتظر ماندم، راننده با مسئول استراحت‌گاه تماس گرفت اما کسی تلفن را پاسخ نداد.

سه ساعت از اتفاق گذشت و خبری از پیرمرد نشد دوست داشتم سر بچرخانم و از سلامتیش مطمئن شوم که صدای پای کسی از عقب آمد و گفت: وسایلم را پیدا کردم. اندام ضعیفش پر توان شده بود و قامتش رشید، انگار کسی که چند ساعت پیش آمد، نبود. 

راننده پرسید مدارک و کیف پولت کجا بود! 

گفت: خدا خیرشان دهد مسافران کمکم کردند و اتوبوس را گشتند. قبل از اینکه به استراحت‌گاه برسیم خوابم برد و فراموش کردم سر کیفم را ببندم و شناسنامه و کیف پولم از درونش افتاد بود زیر صندلی و خودم متوجه نشدم.

خدارا هزاران بار شکر که وسایلم را پیدا کردم.

راننده از پیرمرد پرسید: برای چه به تهران رفته بودی! پیرمرد پاسخ داد من اهل رفتن به تهران نبودم اما امان از بیکاری و گرفتاری، از کسی خواهش کردم که برایم کاری در تهران پیدا کند چندی پیش زنگ زد و گفت: شناسنامه وهرچه پول داری باخودت بیاور، شغلی هست که متناسب سن توست.

رفتم اما نشد، چند روزی ماندم اما گفتند ما فردی را از شما جوان‌تر میخواهیم، این شغل برای شما سخت است. دیگر نماندم و دوباره عازم روستایم شدم.

راننده سوال کرد، متولد چندی! گفت: 1338.

اگر شناسنامه و پولم را پیدا نمی‌کردم برنمی‌گشتم روستا.

والضالین را آهسته زمزمه کردم. و خدارا شکر که اتفاقی برای سلامتیش نیافتاد.

راننده گفت: من ترسیدم سکته کنی مرد!

بلکه همه مسافران اتوبوس ترسیدند که اتفاقی برای پیرمرد بیفتد.