رفتارش وسخنانش، خون مرا به جوش می آورد، از نیش و کنایه هایش گرفته تا حسادت در چشمانش…
اما خودم را انسانی بی خیال و صبوری نشان می دهم .
هر چقدر صبر را برای خودم بخش بخش می کنم اما دیگر توان ایستادگی ندارم و هر لحظه است که دست راستم را بلند کنم وسیلی محکمی بر گوش نیش و کنایه ها یش بخوابانم.
اما باز با خود کلن جار می روم و به عاقبت بعدش فکر می کنم.
جملهای مغزم را را زیر رو می کند یک یا دو روز دیگر بیشتر با او نیستی پس تحمل کن،اما تحمل کردن بعضی از افراد یکی ،دو روز هم سخت است.
این جمله در بالای کتری در حال جوش مغزم بخار می شود هر کس را که می خواهی بشناسی یا با او همسایه باش یا همسفر.
سفر را دوست دارم برای اینکه افراد بیشتری، خودشان را به من می شناسانند.
و دستان فکرم را چنگال داغ می کنم که هیچ وقت روی این افراد به عنوان یک دوست حساب نکنم و التیام زخم های زندگیم را به دست او نسپارم.