کمتر از پنج روز دیگر ماه مبارک رمضان تمام میشود. هرسال قصد میکنم که هروز از ماه را یک مطلب بنویسم که در آخر ماه حدود سی مطلب تازه وناب داشته باشم، اما هرسال دوامش فقط چند روز است و باقی روزها دستانم بروی کیبورد خشک میشود و باقی صفحات ورد سفید میماند، نه اینکه موضوع نداشته باشم بلکه به ماه رمضان سال بعد فکر میکنم که اگر این ماه نشد، ماه رمضان سال آینده وقت دارم. اولین چیزی که به خودم میگویم، این است که چقدر ارادهام ضعف دارد و خودم نمیدانم. وقتی که اراده میکنی٬ اما زمان عمل از آن میگریزی! مانند: کسی که میخواهد سیگارش را ترک کند٬ میگوید: از شنبه، همان شنبهای که هیچ وقت نمیرسد! خیلی از کارهای ما نیز همین طور است. وقتی میخواهیم عملی را ترک یا انجام دهیم، برای خودمان هزار جور برنامه میریزیم. وقتی نوبت به عمل میرسد٬ سست میشویم. مانند معتادان میلرزیم و به شنبهها چشم میدوزیم که اینبار هم اگر نشد، اشکالی ندارد. شنبه زیاد است. چرا به نبودن نمیاندیشیم؟!
موضوع: "بدون موضوع"
ملکه بطحاء
ما بعداز تو خدیجه جانم سختی های زیادی کشیدیم اما سختی نبودن تو جور دیگری بر ما اثر کرد.
زخمزبانها از یک طرف و جای خالی تو از طرف دیگر.
خدیجهام یادت هست وقتی زنده بودی به تو میگفتند که من، تو را بخاطر ثروتت دوست دارم اکنون نیز میگویند ثروتت را بزرور از تو گرفتم و به تو سختی دادم. تو نیستی که جوابشان را بدهی.
یادت میآید روزی که برخلاف آداب و رسوم عرب جاهلی رفتار کردی همه زنان با تو دشمن شدند و ارتباطشان را قطع کردند حتی راه را بر دیگر زنان هم میبستند که به باتو ارتباط نگیرند.
اوایل جوانی چیزی نداشتم و تو تمام ثروتت رابدون ذرهی ترس و هراس در اختیار من گذاشتی. خدیجهجان، تو اولین زنی بودی که به دین اسلام ایمان آوردی در سختیهای که به ما روا داشتند لحظهای تردید برای بازگشت نکردی.
هیچ وقت در زندگی با من زبان به نیش و کنایه هم نگشودی و حتی اکثر اوقات زخم زبانهای زنان خویشان و طایفه را خودت تنها به جان میخریدی که من نشنوم و در قلبت پنهان میکردی.
بخاطردارم که وقتی قرار بود فاطمه را به دنیا بیاوری همه زنان از تو دوری کردند و هیچکس برای کمک نیامد و خداوند دوتن از زنان بهشت را بر بالین تو فرستاد. این کم مقامی نیست برای یک زن. تو نیز از آنان هستی.
وقتی که در غار حرا مشغول به عبادت و راز نیاز بودم خدیجهام، تو بودی که سینی پراز غذا و شیر برایم میآوردی. سختی زندگی در شعب ابوطالب را تحمل کردی و آخر من و فاطمه را تنها گذاشتی. فاطمه تحمل دوریت را ندارد و از من دربارهی تو میپرسد چه بگویم که آرام بگیرد.
روزهای بدون تو، خدیجهام سرد و غریبانه است.
ارسال شده در بدون موضوع کلیدواژه ها: حضرت خدیجه سلام الله, خدیجه ملکه بطحاء, ملکه بطحاء
اجاق کنار اُکالیپتوس
آن زمان که تک فرزند بودم و فرمانروایی میکردم، هر لحظه به قدرت و شوکتم افزوده میشد و هفتهای یکجا سیر و سفر میکردم و بخاطر فرار از حوصله سر رفتن و بازیهای یکنفره سر به دیار خانهی پدر بزرگها میگذاشتم و اینقدر خوشحال بودم که خانهی پدر بزرگی در شهر بود و دیگری در منطقه قشلاقی. وقتی از شهر به منطقه میرفتم صبح زود از خواب بیدار میشدم به عشق دیدن طلوع خورشیدی که در دشتهای پهناور رشد و اندک اندک بالا می آمد و دشت را پر از نور طلایی میکرد. برعکس تمام قصهها که از پشت کوه طلوع می کند.
درصبحگاهان مادربزرگم را نگاه میکردم بعد از نماز، نگاهی به آسمان میانداخت و زیر لب چیزی میخواند. بعد چند تکه از هیزمهای که روز قبل جمع کرده بود را برداشت و در اجاق گردی که سالها پیش در نزدیکی درخت بالا بلند اُکالیپتوس بود، گذاشت و ساج سیاهی که شب قبل داخلش خاکستر اندود کرده بود روی آتش قرار داد. قالیچه دستبافتش را که رنگش به سرخی خون و پر از نقش گلهای همیشه بهار بود را در نزدیکی اجاق پهن کرد و سفرهی دستدوز پارچهای را باز کرد و میز چوبی را داخل سفره گذاشت و خمیر را ماساژ داد و به شکل چونههای دایرهای کرد و در سفرهی آردی گذاشت و چونهها را یک به یک بروی تختهی نانپزی با آخُلُو به جان چونه میافتاد و خمیر را مانند یک برگهای کاهی کاغذی میکرد و بعد به روی ساج میانداخت، نان به آرامی با گرمای چوبهای خشک درختان کنار و گز میپخت در کنار پخت نان هریک از اعضا مشغول کارهای خود بودند.
مادربزرگم به همین ترتیب چونههای بعدی را هم به شکل دایرهای پهن میکرد و یکی از نانهای پختهشده را برمیداشت و برویاش کرهی تازهی گوسفندی میکشید، میپیچید و به دستم میداد. من هیچ وقت صدای سوختن چوبهای خشک در اجاق زیر ساج و بوی تازهی نان را در سحرگاه فراموش نمیکنم.
پ.ن آخُلُو چوب مخصوص نانپزی.
ارسال شده در بدون موضوع کلیدواژه ها: اجاق کنار اکالیپتوس, عشایر, قشلاق
من از خودم به خدا میرسم...
سهم او از دریا یک مشت آب و وسعت دید او از دشتها یک مشت خاک است..
اقتدار یک کوه را با سراشیبی تند و نفس نفس زدن میداند
چندوقتیست قصد دارم قدرت خداوند را برایش توضیح دهم اما نمیدانم از کجا شروع کنم؟!
اگر دشت،دریا، کوه و جنگل را میدید راحت میتوانستم قدرت خداوند را به تصویر بکشم اما اکنون چشمان اوچه بگویم! چگونه بگویم! چگونه قدرت خداوند را ترسیم کنم
روبرویش نشستم و دستی برموهایش کشیدم و پیشانیش را بوسیدم
دستانش با دو دست میگیرم، گرمی دستانش را احساس میکنم. میپرسد مادر چرا دستانت سرد است! بهانه میآورم که دستانم را با آب سرد شستهام، اما او درست گفت، دستانم سرد شده، سرانگشتانش با سر انگشتانم نوازش میکنم.
بدون مقدمه، دست راستش را گرفتم و دوانگشتش را به روی نبض دست چپ گذاشتم، با تعجب پرسید مادر چکار میکنی!
گفتم چند لحظه گوش کن! چه میشنوی!
پرسیدم چه میشود؟!
گفت: چیزی را حس میکنم که از داخل به پوستم ضربه میزند و آن را بالا و پایین میکند،.
پرسید اسمش چیست؟
پاسخ دادم، اسمش نبض است و این بالا و پایین، نیز میگویند تپیدن..
دوباره دو انگشتانش را گرفتم و به روی نبض گردنش گذاشتم، سکوت کرد!
پرسیدم چه میشود!؟
گفت مثل قبل بالا و پایین، نه نبضم میتپد.
بعد با تمام پهنای دستش بروی قلبش گذاشتم.
سکوت کرد و از چهرهاش مشخص بود که به فکر فرو رفت.
خودش دوباره انگشتش را به روی نبض دست چپ و بعد دستش را بروی قلبش گذاشت.
دوباره انگشتانش را به روی نبض گردن و بعد دوباره دستش را به روی قلبش میگذارد.
پرسیدم چه حس کردی!؟
گفت: یک نظمی بین آنها بود باهم میتپیدند.
برایش توضیح دادم که با تپیدن قلب، خون در رگها جریان مییابد و این خون با گردش در بدن و رسیدن به نبض، نبض نیز همراه با قلب میتپد.
تا تو بتوانی راه بروی، غذا بخوری و نفس بکشی.
خدا بدنت را با یک نظم آفریده و به سرانگشتانت توانایی داده که به جایی چشمانت باشند.
ما دو چشم داریم اما تو ده چشم برای دیدن داری.
این نظمی که در بدن ما است را هیچ کس نمیتواند برقرار کند به جزء خداوند. خداوند قادر وتواناست
نه تنها بدن من و تو، بلکه تمام بدن انسانهایی که روی کرهی زمین هستند. قلبشان منظم میتپد و با جریان خون در اندامها زندهاند و کارهایشان را انجام میدهند.
دستانم را گرفت و اندکی فشار داد، گفت: مادر نگران نباش، من خدا را در نظم و پیوستگی بدنم دیدم و صدایش را در تپیدن قلبم شنیدم.
هر روز قدرت و توانایش برایم آشکارتر میشود.
درست است که جهان اطرافم را نمیبینم! اما من از خودم به خدا میرسم.
من عرف نفسه
فقد عرف ربه. بحارالانوار(ج95،ص452)
ارسال شده در بدون موضوع کلیدواژه ها: بازآفرینی محتوای دینی در فضای مجازی, برهان نظم, خداشناسی, معرفت شناسی, من از خودم به خدا میرسم, نابینا
از ابو احمزه برایم بگو!
دوست دارم بنویسم اما قلمم نای نوشتن ندارد!
گاهی اوقات دیگه کار از نامه نگاری و دلنوشته نوشتن گذشته، و دلت یک دلسیر گریه میخواهد.
از آن گریههایی که ضجه دارد، نه از آنهایی که آهسته و زیرزیرکی هست، از آنهایی که هیچ کس نباشد خودت باشی و خدایت و فکر کنی درون قفس هستی، و در را برای تمام دوستداشتنیهای دنیایی بستهای و کاسهی مهر تعلقات دنیایی را یکجا وارونه کرده باشی و با گریه کاسه دلت را تمیز کنی و دستمال بکشی مانند همان گردگیریهایی که سالی یکی دوبار خانهات را تمیز میکنی، الان نیز وقت تمیز کردن خانه دلمان است.
خدای عزیز و بخشنده منو ببخش و عفو کن چون بازهم دستخالی آمدم و کولهام پراز گناه است که خجالت میکشم آن را باز کنم دلم شکسته، آبرویم را حفظ کن و کوله بارم را با لطف و عنابتت پراز محبت خودت گردان و گناهانم را بیامرز، من دیگر جزتو کسی را ندارم که به درگاهش پناه ببرم و دستان خالیم را به سمتش دراز کنم و درخواست یاری کنم،
نمیدانم چندبار توبه شکستم فقط میدانم مرزش از هزار بگذشته،
اما باز خواهان توبهام و چشم امیدم به بخشش توست.
نمیدانم در کجا بود که بند تسبیح توبهام از هم گسست و حال دانههای توبهام سرگردانند
خداوندا دانههای توبهام بند میخواهند!
نمیدانم با کدام فراز از ابو حمزه، همخوانی دارد!
اگر دعا را خواندی بگو با کدام فراز قلبت بیشتر تپید و ناخواسته اشکت آمد و ضجه زدی!
تا من نیز بخوانم و اشک بریزم شاید سنگینی قلبم اندکی کمتر شود و در خوب شدن حالم شریک باشی…
ارسال شده در بدون موضوع کلیدواژه ها: دعا, دعای ابوحمزه ثمالی, طلبه نوشت, مفاتیح الجنان, همنوا باابوحمزه, گریه