اجاق کنار اُکالیپتوس

نوشته شده توسط پگاه پرهون در 1397/11/09

​آن زمان که تک فرزند بودم و فرمانروایی می‌کردم، هر لحظه به قدرت و شوکتم افزوده می‌شد و هفته‌ای یکجا سیر و سفر می‌کردم و بخاطر فرار از حوصله سر رفتن و بازی‌های یکنفره سر به دیار خانه‌ی پدر بزرگ‌ها می‌گذاشتم و اینقدر خوشحال بودم که خانه‌ی پدر بزرگی در شهر بود و دیگری در منطقه قشلاقی.  وقتی از شهر به منطقه میرفتم صبح زود از خواب بیدار می‌شدم به عشق دیدن طلوع خورشیدی که در دشت‌های پهناور رشد و اندک اندک بالا می آمد و دشت را پر از نور طلایی می‌کرد. برعکس تمام قصه‌ها که از پشت کوه طلوع می‌ کند. 

درصبحگاهان مادربزرگم را نگاه می‌کردم بعد از نماز، نگاهی به آسمان می‌انداخت و زیر لب چیزی می‌خواند. بعد چند تکه از هیزم‌های که روز قبل جمع کرده بود را برداشت و در اجاق گردی که سالها پیش در نزدیکی درخت بالا بلند اُکالیپتوس بود، گذاشت و ساج سیاهی که شب قبل داخلش خاکستر اندود کرده بود روی آتش قرار داد. قالیچه دست‌بافتش را که رنگش به سرخی خون و پر از نقش گل‌های همیشه بهار بود را در نزدیکی اجاق پهن کرد و سفره‌ی دست‌دوز پارچه‌ای را باز کرد و میز چوبی را داخل سفره گذاشت و خمیر را ماساژ داد و به شکل چونه‌های دایره‌ای کرد و در سفره‌ی آردی گذاشت و چونه‌ها را یک به یک ب‌روی تخته‌ی نان‌پزی با آخُلُو به جان چونه می‌افتاد و خمیر را مانند یک برگه‌ای کاهی کاغذی می‌کرد و بعد به روی ساج می‌انداخت، نان به آرامی با گرمای چوب‌های خشک درختان کنار و گز می‌پخت در کنار پخت نان هریک از اعضا مشغول کارهای خود بودند. 

مادربزرگم به همین ترتیب چونه‌های بعدی را هم به شکل دایره‌ای پهن می‌کرد و یکی از نان‌های پخته‌شده را برمی‌داشت و بروی‌اش کره‌ی تازه‌ی گوسفندی می‌کشید، می‌پیچید و به دستم می‌داد. من هیچ وقت صدای سوختن چوب‌های خشک در اجاق زیر ساج و بوی تازه‌ی نان را در سحرگاه فراموش نمی‌کنم.

پ.ن آخُلُو چوب مخصوص نان‌پزی.

عکس از دوست عزیز فاطمه کشاورزی