صبح یک روز تعطیل

نوشته شده توسط پگاه پرهون در 1397/11/27

​ از وضعیت غیر قابل تحمل  ایران برای دانشجویانم صحبت می‌کنم از تبعیض و ظلم می‌گویم از اینکه باید در برابر همه کار‌ها خودم را باید به کوری بزنم و این یعنی این مردگی.    بخاطر همین مسئله از طرف رئیس دانشگاه تهدید شدم. همیشه همینطور بوده اگر کسی کلمه و حرفی میزد که همراه با روشنگری و بیداری مردم بود، به دست نیروهای ساواک شبانه و در خفا او را به اتاق‌های سرد و تاریک می‌بردند و  در سیاه‌چاله‌ها  شکنجه روحی و جسمی می‌دادند و دیگر خبری از آنها نمی‌شد. من نیز دیگر توان ماندن را نداشتم و مانند دوستانم که ایران  را ترک کردند از  کشورم مهاجرت کردم. در یکی از شهرهای اروپایی که دوستم در آنجا اتاقی را اجاره کرده بود رفتم و به او گفتم من نیز به اینجا آمده‌ام که بمانم و در همین‌جا کار کنم و درس بخوانم.  او نیز خوشحال شد که از تنهایی درمی‌آمد. صبح یک روز تعطیل بعد از گذشت چندماه، دوستم را دیدم که مشغول جمع کردن وسایلش است. سوال کردم چیزی شده! جایی قرار است بروی!  گفت: بله، اگر بخواهی میتوانی بامن همراه شوی. پرسیدم کجا!  گفت می‌خواهم به فرانسه بروم. به دیدار مردی که… نه، بهتر است خودت با او آشنا شوی. هردو باهم راهی فرانسه شدیم. فرشی ساده پهن شده و هفت، هشت نفر دورهم نشسته‌بودند. که سه‌نفر از آنها  طلبه بودند.  سلام کردم لب خند زدند و همراه با نگاهی مهربان،  پاسخ دادند و به ما خوش آمد گفتند و مرا در کنار خودشان جای دادند.   کلامش پراز امید و سازندگی که هر ایرانی که می‌شنید جذب می‌شد. شجاعتش را دوست داشتم از کسی نمی‌ترسید و تهدید را با تهدید پاسخ می‌داد.   سخنانش شریان خونم را چند برابر می‌کرد و  بند بند جسمم در هم می‌آمیخت مانند این بود که قبلاً تمام حرف‌هایم را به او گفته باشم. از دوستم ماجرایش را شنیدم که برای آزادی ایران و مردمش تلاش می‌کند و از دسیسه‌های دشمنان نمی‌ترسد و در مقابل آنها ایستادگی می‌کند.  نامش را از دوستم پرسیدم! دوستم پاسخ داد او امام خمینی است.