بعد از تجربه زیست خوابگاهی حالا نوبت تجربه کردن زندگی سه دوست باهم در دل خانهها و مردم اصیل یک محله قدیمی بود. شبهای اول که محله را نمیشناختم با کوچکترین صدا سرمان در هوا میچرخید و دنبال منشا صدا بودیم. از بخت و اقبال ما، همسایه سمت چپی، مشغول خراب کردن آخرین آجرهای قدیمی خانه و بازسازی آن بود. ما میدانستیم صداها از جانب این خانه است اما از نزدیکی و خراب شدن دیوار مرزی بین دو خانه هراس داشتیم که نکند فرو بریزد.
در بدو ورود یخچال را به برق زدیم اما فقط چراغش روشن میشد و از خنک و یخ کردن داخل یخچال خبری نبود و انگار برق در یخچال اثر نمیکرد. اما ارفاق کردیم و به عنوان کمدی که چراغ دارد، استفاده میکردیم تا دلیل کار نکردن را بدانیم.
امتحان داشتیم و ساعت یک از فرط خستگی از درسخواندن، خوابیدیم خواب که چه بگویم بیشتر شبیه بیهوشی بود. که با صدای انفجار از داخل حیاط بیدار شدیم . کولر گازی خاموش شد. دیگر لامپ و مهتابی روشن نمیشد گوشیمان را برداشتیم ساعت دو و سی دقیقه بامداد بود و فقط ما یک ساعت و سی دقیقه خوابیده بودیم. خانه در تاریکی و سکوتی عمیق فرو رفت.
سه یاچهارشب نگذشته بود که ما مستقل زندگی میکردیم. به دل گرما و حس ترسی که در ما ایجاد شده بود در تاریکی و گرما بیدار ماندیم تا آسمان روشن شود بعد از نماز صبح، سرمان گیج میرفت هوای گرم کویری،شب و ظهر و صبح راتحت تاثیر قرار داده بود. صبح زود را هم که در کنج ذهنمان با نسیم ملایم و خنکی خانه کرده بود را درهم شکست. هر لحظه به زمان امتحان نزدیک میشدیم خستگی که از امتحان قبلی در ما مانده بود و خستگی این امتحان نیز برآن افزوده شد.
سرجلسه امتحان بخاطر سکوت و خنکی سالن، خوابم گرفت و ذهنم منسجم نمیشد که کامل بنویسم تلگرافی و هرچه در چنته و پس وپناه ذهنم بود را بروی برگه پاسخنامه نقش زدم. ظهر به خانه برگشتیم اما هنوز کنتور برق درست نشده بود و ما باید تا ساعت پنج عصر صبوری میکردیم تا کسی پیدا بشود بیاید کنتور را درست کند. خسته و گرما زده، منتظر بودیم که انتظار نتیجهی نداد و خودمان قبل از اینکه شب بشود پرسان پرسان از همسایهها یکنفر که به برقکاری وارد بود را پیدا کردیم و کنتور درست شد. حالا دیگر وقت اذان مغرب بود وقتمان طوری باید تنظیم میکردیم که بتوانیم به کارهای عقب افتاده بپردازیم.
روز دیگرکه ما قصد درسخواندن داشتیم زنگ در به صدا درآمد اکرم خانم بود که با چندنفر اهل فن آمدند و یخچال را بررسی کردند و گفتند موتور یخچال مدت زیادی هست که سوخته و دیگر به برق نزنید. یخچال به کمد سفید بی چراغ تبدیل شد. و زندگی بییخچالی ما هم از همان اول شروع شده بود اما خودمان را امیدوار میکردیم که یخچال درست میشود اما نشد. همسایهها متوجه شدند که در روزهای گرم تیرماه، یخچال نداریم. مهربانیشان شروع شد و قالبهای یخی بود که بدستمان میرسید. اما ما اندک اندک به زندگی بدون آب خنک نیز عادت کرده بودیم و تجربه زیست بدون وسایل را میچشیدیم.
روز دیگر که شروع به درس خواندن کردیم. به یکباره از طرف آشپزخانه صدای آمد. رفتیم و دیدیم ای وایی اتفاقی که نباید میافتاد، افتاده و کار از کار گذشته، دیوار آشپزخانه فرو ریخت . دوباره وسط درسخواندن، دوباره پیگیری و تماسها شروع شد. درسخواندن روی هوا رفت تا بیشتر خانه خراب نشود. بهم با نیش و کنایه می خندیدیم و میگفتیم موضوع و داستان با ما زندگی میکند، هر اتفاقی میافتاد که درس خوانده نشود. و دوستانمان حسرت و غبطه مارا داشتند که سه نفره باهم داریم با درسخواندن کولاک میکنیم.
# ماجرای خرابی لوله آشپزخانه و خیس شدن وسایل و تعمیر کردنمون وسط درس خواندن و گرفتگی لوله فاضلاب و ریختن اسید بروی دست اکرم خانم، زن مهربان همسایه
و#به صدا درآمدن تلفن قدیمی و صدای شما گیر هم بماند برای بعد…
تیرماه ۱۳۹۹
#نوستالژی #خونه_قدیمی #زندگی_خوابگاهی #خونه_سنتی #خانه_قدیمی #نوستالژی #زندگی_دانشجویی #خونه_سنتی #خونه_مدرن #زندگی_خوابگاهی #خاطره_نوشت