خط و نشان جدایی

نوشته شده توسط پگاه پرهون در 1399/05/16  •  ارسال نظر »

زوج جوانی که روسری زن به رنگ  فیروزه‌ای، همرنگ پیراهن همسرش بود. سن‌شان با تخفیف به سی می‌رسید. بروی تخت چوبی روبروی رستوران نشستند. مرد دستانش را قفل کرد و در هوا چرخاند و پشت سرش گذاشت و نفس عمیقی کشید. زن اطرافش را نگاه کرد و آهی کشید. صدای مرد به گوش نمی‌رسید اما به یکباره صدای زن بلند شد، با حرص شروع کرد به گفتن:( صبر کن! برسیم خونه مادرم! اجازه نمی‌دهی، برم کلاس خیاطی) در آخر به یکباره با صدای بلند گفت:( طلاق میگیرم میرم دوباره درس می‌خوانم). 

تخت چوبی کنار روستوران خانواده سه‌نفری، که از لهجه و لباسشان مشخص بود، کرد هستند. به دلیلی که نمیدانم، خبری که به آنها رسیده بود یا خرابی ماشین، سفرشان نیمه‌تمام مانده بود و باید به دیارشان بازمی‌گشتند. زن راضی به بازگشت نبود اما مرد سر حرفش پافشاری می‌کرد و مرد رفت که وسیله‌ای برای بازگشت پیداکند. پسرکی که دور پدر و مادر می‌چرخید و بحث را می‌دید اما به روی خودش نمی‌آورد. پدر که رفت مادر دست پسر را گرفت و سرش را پایین آورد و صورتش را مقابل صورت پسرش گرفت  و گفت: (برو پیش بابا دستش را بگیر و هیچ وقت تنهایش نگذار، منم می‌آیم.)
 #روایت_نویسی #قصه_زندگی #ادامه_تحصیل #طلاق #تحصیلات #جدایی #روایت‌های_اتوبوسی #ایستگاه_بین_راهی

خَيرُ الرِّجالِ مِن اُمَّتىَ الَّذينَ لا يَتَطاوَلُونَ عَلى أَهليهِم و َيَحِنُّونَ عَلَيهِم و َلا يَظلِمُونَهُم؛


بهترين مردان امّت من كسانى هستند كه نسبت به خانواده خود خشن نباشند و اهانت نكنند و دلسوزشان باشند و به آنان ظلم نكنند.


مكارم الأخلاق ص 216

زندگی دانشجویی

نوشته شده توسط پگاه پرهون در 1399/04/27  •  1 نظر »

بعد از تجربه زیست خوابگاهی حالا نوبت تجربه کردن زندگی سه دوست باهم  در دل خانه‌ها و مردم اصیل یک محله قدیمی بود. شب‌های اول که محله را نمی‌شناختم با کوچک‌ترین صدا سرمان در هوا میچرخید و دنبال منشا صدا بودیم. از بخت و اقبال ما، همسایه سمت چپی، مشغول  خراب کردن آخرین آجرهای قدیمی خانه و بازسازی آن بود. ما می‌دانستیم صداها از جانب این خانه است اما از نزدیکی و خراب شدن دیوار مرزی بین دو خانه هراس داشتیم که نکند فرو بریزد. 

در بدو ورود یخچال را به برق زدیم اما فقط چراغش روشن می‌شد و از خنک و  یخ کردن داخل  یخچال خبری نبود و انگار برق در یخچال اثر نمی‌کرد. اما  ارفاق کردیم و به عنوان کمدی که چراغ دارد، استفاده می‌کردیم تا دلیل کار نکردن را بدانیم.

امتحان  داشتیم و ساعت یک از فرط خستگی از درس‌خواندن، خوابیدیم خواب که چه بگویم بیشتر شبیه  بیهوشی بود.  که با صدای انفجار از داخل حیاط بیدار شدیم . کولر گازی خاموش شد. دیگر لامپ و مهتابی روشن نمیشد گوشی‌مان را برداشتیم ساعت دو و سی دقیقه بامداد بود و فقط ما یک ساعت و سی دقیقه خوابیده بودیم.  خانه در تاریکی و سکوتی  عمیق فرو رفت.

سه یاچهارشب نگذشته بود که ما مستقل زندگی می‌کردیم. به دل  گرما و حس ترسی که  در ما ایجاد شده بود در  تاریکی و گرما  بیدار ماندیم تا آسمان روشن شود بعد از نماز صبح، سرمان گیج می‌رفت هوای گرم کویری،شب و ظهر و صبح راتحت تاثیر قرار داده بود.  صبح زود را هم که در کنج ذهنمان با نسیم ملایم و خنکی خانه کرده بود را درهم شکست.  هر لحظه به زمان امتحان نزدیک می‌شدیم خستگی که از امتحان قبلی در ما مانده بود و خستگی این امتحان نیز برآن افزوده شد. 

سرجلسه امتحان بخاطر سکوت و خنکی سالن، خوابم گرفت و ذهنم منسجم نمیشد که کامل بنویسم تلگرافی و هرچه در چنته و پس وپناه ذهنم بود را بروی برگه پاسخنامه نقش زدم. ظهر به خانه برگشتیم اما هنوز کنتور برق درست نشده بود و ما باید تا ساعت پنج عصر صبوری می‌کردیم تا کسی پیدا بشود بیاید کنتور را درست کند.  خسته و گرما زده، منتظر بودیم که انتظار نتیجه‌ی نداد و خودمان قبل از اینکه شب بشود پرسان پرسان از همسایه‌ها  یکنفر که به برقکاری وارد بود را پیدا کردیم و کنتور درست شد. حالا دیگر وقت اذان مغرب بود وقت‌مان طوری باید تنظیم می‌کردیم که بتوانیم به  کارهای عقب افتاده بپردازیم.

 روز دیگرکه ما قصد  درس‌خواندن داشتیم زنگ در به صدا درآمد اکرم خانم بود که  با چندنفر اهل فن آمدند و یخچال را بررسی کردند و گفتند موتور یخچال مدت زیادی هست که سوخته و دیگر به برق نزنید. یخچال به کمد سفید بی چراغ تبدیل شد. و زندگی بی‌یخچالی ما هم از همان اول شروع شده بود اما خودمان را امیدوار می‌کردیم که یخچال درست می‌شود اما نشد.  همسایه‌ها متوجه شدند که در روزهای گرم تیرماه، یخچال  نداریم. مهربانی‌شان شروع شد و قالب‌های یخی بود که بدستمان می‌رسید. اما ما اندک اندک به زندگی بدون آب خنک نیز عادت کرده بودیم و تجربه زیست بدون وسایل را میچشیدیم.

  روز دیگر که شروع به درس خواندن کردیم. به یکباره از طرف آشپزخانه صدای آمد. رفتیم و دیدیم ای وایی اتفاقی که نباید می‌افتاد، افتاده و کار از کار گذشته، دیوار آشپزخانه فرو ریخت . دوباره وسط درسخواندن، دوباره پیگیری و تماسها شروع شد. درس‌خواندن روی هوا رفت تا بیشتر خانه خراب نشود.  بهم با نیش و کنایه می خندیدیم و می‌گفتیم موضوع و داستان با ما زندگی می‌کند، هر اتفاقی می‌افتاد که درس خوانده نشود. و دوستانمان حسرت و غبطه مارا داشتند که سه نفره باهم داریم با درس‌خواندن کولاک می‌کنیم.

# ماجرای خرابی لوله آشپز‌خانه و خیس شدن وسایل و تعمیر کردنمون وسط درس خواندن و گرفتگی لوله فاضلاب و ریختن اسید بروی دست اکرم خانم، زن مهربان همسایه  

و#به صدا درآمدن  تلفن قدیمی و صدای شما گیر هم بماند برای بعد…

 

تیرماه ۱۳۹۹

#نوستالژی #خونه_قدیمی #زندگی_خوابگاهی #خونه_سنتی #خانه_قدیمی #نوستالژی #زندگی_دانشجویی #خونه_سنتی #خونه_مدرن #زندگی_خوابگاهی #خاطره_نوشت

رسانه تعاملی

نوشته شده توسط پگاه پرهون در 1398/10/12  •  ارسال نظر »

تلویزیون تعاملی را چقدر می‌شناسیم! میدانید تا چند سال آینده ما در تولید برنامه های تلویزیون می‌توانیم نظر بدهیم و چیزی را که دوست داریم، ببینیم و در آن شریک باشیم!

می‌توانیم برای شخصیت‌های سریال‌ها و فیلم‌ها، خودمان تصمیم بگیریم که چگونه باشند. وقتی که از شما پرسیده می‌شود الان شخصیت داستانی  به شرکت برود! یا تماس بگیرد و بگوید من امروز نمی‌آیم؟ شما کدام گزینه را انتخاب می‌کنید! شما همین طور تا آخربا داستان همراه هستید، و داستان را پرورش می‌دهید و در فیلم‌نامه شریک می‌شوید.

آیا می‌دانستید که در تولید محتوای برنامه های تعاملی برای مستند‌ها و داستان‌نویسی هم می‌توانیم با مخاطب تعامل داشته باشیم! 

چیست؟ OTT و IPTV 

OTT تعاملش باز است یعنی مخاطب مستقیم در تولید محتوا شرکت دارد و شامل بازی‌های ویدئویی، شبکه‌های اجتماعی، اپلیکیشن‌ها، وبلاگ‌ها، و وب‌سایت‌ها است. 

اما IPTV تعاملش بسته است و این‌ها سیستم‌های هستند که ویدئو از طریق اینترنت برای آن‌ها منتقل می‌شود. 

و ما نیز میتوانیم داستان‌های تعاملی بنویسیم و از مخاطب بخواهیم ادامه داستان را برایمان بنویسد.
ساختار رسانه به دوبخش انعطاف‌پذیر و غیر انعطاف‌پذیر تقسیم می‌شود.با توجه به ماهیت فناوری تلویزیون تعاملی این حوزه در بخش انعطاف پذیر قرار می‌گیرد. آنچه که غیر منعطف باقی می‌ماند ایدلوژی رسانه است.

که نهاد‌ها و محتوای رسانه آن را شکل می‌دهد.

#تلویزیون_تعاملی

#فیلم_نامه_تعاملی

مطبخ کاهگلی

نوشته شده توسط پگاه پرهون در 1398/06/09  •  ارسال نظر »

​مادربزرگم، دختر یکی از بزرگان طوایف عرب بود و زبان عربی را با لهجه دلنشینی صحبت می‌کرد، و لغاتی را تا آخر عمر عربی می‌گفت. اوایل من نمی‌دانستم مطبخ همان آشپزخانه است! برای همین کلمه مطبخ را دوست داشتم و چندبار تکرار می‌کردم مطبخ، مطبخ آهنگ خاصی داشت. مطبخ مادربزرگم کاهگلی بود و دورتادور آن نه کابینت بود، نه کمد. نه خبری از دستگاه‌های برقی. فقط دوتا تنه‌ی درخت سپیدار که سر چوب‌ها از دوطرف در دیوارهای روبروی هم فرو رفته بودند و به عنوان طبقه و گنجه از آن استفاده می‌کردند. روی چوب‌ها پراز مشک‌‌های مشکی از پوست بز ، که آبش همیشه خنک و گوارا بود و حکم بهترین یخچال‌های‌برند زمان خود را داشت. و یکی از مشک‌ها همیشه پراز دوغ تازه بود و در زیر و بین مشک‌ها قابلمه‌‌های دربسته‌ کره‌ و ماست و پنیر جا داشت و اندکی گوشت، چون بعد از ذبح بز‌غاله، گوشتش را تازه به تازه می‌خوردند. و تکه‌ای از گوشت را در نمک می‌غلتاندند و آن را در بین مشک‌های خیس و خنک قرار می‌داد. با اینکه بعداز ازدواج با پدربزرگم که ترک بودند دیگر کمتر به زبان عربی صحبت می‌کرد و زبان ترکی را از پدربزرگم آموخته بود و سخن می‌گفت. اما زبان مادریش را فراموش نکرده بود. و وقتی به عربی صحبت می‌کرد با ذوق و شعف خاصی همراه می‌شد، و صوت عربیش دلنشین‌تر بود. در دیوار‌های مطبخ منفذ‌هایی به شکل دایره‌ساخته بودند، برای عبور و مرور هوا و بیرون رفتن دوداجاق مطبخ و مانند هود آشپزخانه عمل می‌کرد هرچند دودها که از پختن نان در سقف مطبخ تجمع می‌کردند و اگر نوری از دایره‌ها به داخل مطبخ می‌افتاد تبدیل به لوله‌ای می‌شد که هزار ذره در هوا آشکار می‌شد و ذرات در کنارهم می‌رقصید. ذره‌هایی که نه زیر نور مشخص بود نه در تاریکی، ذره‌هایی که همیشه در هوا معلق‌اند و فقط لابه لای دود و روشنایی آشکار می‌شدند. نه وزنی داشتند، نه هدفی و سرگردان در هوا می‌چرخیدند. من با دستانم ذره‌ها را برهم می‌زدم، غوغایی در ذرات به پا می‌شد در هم می‌خروشیدند و دوباره از مدار خارج و غیب می‌شدند. و مادربزرگم همان‌طور که نان‌های روی ساج را زیر رو می‌کرد با لهجه‌ی عربی  فَمَنْ یَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرّةٍ خَیرّاً یَره  وَمَنْ یَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرّةٍ شَرّاً یَره می‌گفت. وقتی این آیات را می‌خوانم ذرات در ذهنم غوغا می‌کنند. پ،ن: سوره مبارکه زلزال آیات7و8.

بلیط پرماجرا قسمت دوم

نوشته شده توسط پگاه پرهون در 1398/05/10  •  ارسال نظر »

​#قسمت_دوم #بلیط_پرماجرا دوستان روبروی در ورودی ایستاده بودند منتظر.  نمی‌دانستم چه ذکری بگویم سرگردان و حیران، به دستان پلیس و لب‌های مسئول قطار نگاه می‌کردم که بتوانم لب‌خوانی کنم، گوشهایم نیز از شنیدن حرف‌های نمی‌شود و نمی‌توانیم پر شده بود. آن دونفر نیز دوباره در برابر مسئول قطار شروع به دلسرد کردن و داستان خوانی‌های نمی‌شود، کردند مسئول قطار بیسیمش را بالا آورد و شاخک بیسیم را به چانه‌اش زد ابروهایش درهم بود مردد بود. که پلیس سرش را نیمه به عقب برگردانند و اشاره کرد که بیا، پیش رفتم، پلیس دست مسئول اصلی قطار را گرفت و از آن دونفر جدا کرد و خودش و من با مسئول قطار جلسه‌ای چند دقیقه‌ای گرفتیم مسئول قطار فقط خط و نشان می‌کشید که اگر بلیط نداشتید فلان می‌شود بهمان، پلیس هم پشت سرهم از ما دفاع می‌کرد و گفت من با مرکز تماس گرفتم مطمئن باش بیلیط دارند. من نیز تأیید می‌کردم. راضی شد گروه ما بدون بلیط و باهمان کاغذ سوار قطار شود. از هردو تشکر کردم خواستم به طرف دوستانم بروم صدای از پشت سرم گفت چند لحظه صبر کن. گفت: بلیط شما درست است اگر هم از شما بلیط خواستند و گفتند حتما بیلیط به ما بدهید، نگران نباش دو ایستگاه که گذشت بعد از این ایستگاه در ایستگاه سوم دفتر فروش بلیط هست با همکارم در آنجا هماهنگ می‌کنم، شما بروید و بلیط را تهیه کنید و به مسئولش دهید. ان شاء الله به سلامت به مقصد برسید،  نمی‌دانستم چگونه از او تشکر کنم، او شغلش پلیس امنیت بود. ومی‌توانست بگوید به من چه، من که کارمند نیستم! اما این کار را نکرد و مشکل مارا مشکل خودش دانست و کارمان را درست کرد. هیچ مال دنیوی نمی‌توانست پاسخگوی ارزش کارش باشد.  اگر ارشدشان می‌شناختم به می‌گفتم دو و سه ستاره برایش کم است!  به خودم قول دادم که اگر روزی من نیز از دستم کاری برای کسی بربیایید مانند ایشان باشم نه آن دونفر، جوانمرد و با شهامت. ما هفت‌نفر وارد قطار طویل شدیم و قطار اندکی بعداز ما حرکت کرد. من در اتاقی بروی تخت بالا بیهوش شدم بعد از ساعت‌ها تلاش و گفتمان و التماس دیگر توانی برایم نمانده بود. وقتی بیدار شدم دوستان با تعجب نگاهم می‌کردند پرسیدم چه شده! ‌گفتند چندباری صدایت کردیم اما اصلا بیدار نشدی و همش فکر می‌کردیم مرده‌ای. پوس‌خند زدم و دستی محکم بربالشت زدم و گفتم من به این راحتی نمی‌میرم و فقط شهادت باید چاره‌ام کند. دیگر به سراغمان نیامدند بعداز گرفتن همان کاغذ، ودعای پلیس درحقمان مستجاب شد و به سلامت به مقصدمان رسیدیم. آن زمان هنوز قلمم جان‌ نویسندگی نداشت و می‌ترسیدم که کارش ضایع شود پس تا این که زمانش رسید. هنوز که هنوز وقتی با اعضای گروه خاطرات آن روز را مرور می‌کنم دستانم می‌لرزد که چقدر دوندگی و تلاش کردیم تا اینکه به هدف رسیدیم. از پلیس‌های باغیرت و دغدغه‌مند هم در هرکجا که هستند، سپاسگزارم.

1 3 4 5 ...6 ...7 8